نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

عشق زندگی

اخبار

جمعه رفتیم آتلیه به مناسبت 2سالگی نیکی           مثل همیشه بدقلق شد و همش من عکس انداختم دست از شر رژ ها و لاک ها بر نمیداره امروز تصمیم دارم تلاشی بکنم ببینم میتونم از پوشک بگیرمش دیروز رفتیم کلاس حس میکنم خیلی بهتر شده و بیشتر با بچه ها سازگار شده          فقط گاهی بهشون زور میگه مثلا دیروز شونه بهار رو برداشته بود و دنبالش بود میخواست به زور موهاش رو شونه کنه تازه میگفت گل سرت رو دربیارم دوباره خودم ببندم یاد آب بازی میفته شب و صبح نداره دیشب موقع خواب 11 شب 2 بار منو باباش رو بیدار کرد که بریم دستام رو بشورم خدا به دادم ب...
17 بهمن 1391

شیطونک من

شیطون شدی دیگه چیکار کنم؟ کسی رو میبینی دنبالش گریه میکنی میخوای باهاش بری یا بمونه پیشت جایی میریم باز میخوای بمونی و با گریه برمیگردیم هر چیزی که ربطی به تو نداره و میخوای و اشکت درمیاد و همه رو ناراحت میکنی گاهی دوست داری لخت بشی و حال میکنی تو زمستون سرما بخوری یکسره خونه ندایی و بازم گریه میکنی که بری اونجا . باز وقتی من نیستم حرف گوش میدی اما وقتی من رو میبینی انگار بهت مجوز دادن و هر کاری دلت میخواد میکنی و گوشات کیپ میشه تازگیا یاد گرفتی صندلی کوچیکت رو میذاری زیر پات و میری رو تختمون و بپربپر میکنی دست از دب و آبو هم که نمیکشی امیدوارم بزرگ شدی با اینهمه اسباب بازی که برات خریدیم و محلشون نمیدی بازی کنی دلم خوش شه ...
15 بهمن 1391

کتلت

کتلت گذاشتم جلوی نیکی که بخوره با خوشحالی داد میزنه ته دیگ ته دیگ منم خوشحال میشم میگم حالا که ته دیگ دوست داره اونم به هوای اون میخوره بعد بلند میشه میگه نه نخوام (نمیخوام) همچین بعضی وقتا حالتو میگیرن این بچه ها که کف میکنی
14 بهمن 1391

پوشک

این روزا گاهی بهم میگه پوشک پوشک به حالت بدی نشون میده و میگه میفهمم اذیت میشه درش میارم و یه مدت بدون اون میچرخه باز تنش میکنم میدونم وقت گرفتن از پوشکه اما .. میترسم آره به همین راحتی من آدمی نیستم که صبح تا شب رو تنها سپری کنم و این قضیه باید تنها باشی و بدون استرس اما هم یه کم استرس دارم هم نمیتونم بگم در خونه رو چند روز میبندم محیط دستشویی هم کوچیکه و نمیشه اونجا رو انتخاب کرد واسه اینکار حمام هم شلنگ نداره و یه پله میخوره میترسم واسه نیکی سخت باشه روزا که میگذره میگم فردا خیلی کار ندارم فردا خوبه و نمیشه باز میگم شنبه نه 5 شنبه و.. و فعلا درگیرم از نظر ذهنی میدونم میتونم به خوبی این قشیه رو تموم کنم اما امیدوارم با آرامشم به ...
12 بهمن 1391

شهربازی بدون مامان

هر وقت خسته میشدم یا حوصله ام سر میرفت میگفتم چرا من نمیتونم چند دقیقه واسه خودم باشم از وقتی نیکی دنیا اومده درسته جیگرگوشه امه و تمام زندگیمه اما گاهی مامانا هم لازم دارن تنها باشن با خودشون خلوت کنن فکر کنن تجدید قوا کنن یا کارایی که خوشحالشون میکنه رو انجام بدن تا با رحیه بهتر زندگی کنن فکر میکردم مامانایی که میرن سر کار این فرصت رو دارن که بدون بچه و همسر چند ساعتی واسه خودشون باشن از طرفی بعضی مامانا گلایه میکنن که از دلمون نمیاد بچه رو بذاریم مهد و لز این دست حرفا 3شنبه روز تعطیل بود از باباش خواستم نیکی رو ببره بیرون و نبرد حوصله نداشت و کارای شخصیش رو میکرد و... به دایی امید زنگ زدم و با اشتیاق پذیرفت که عصر بیاد و نیکی رو ببره ...
12 بهمن 1391

مسابقه دو

عید همگی مبارک امروز روز ولادت حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی(ص) به مناسبت امروز واسه نی نیا یه مسابقه ترتیب دادن مسابقه دو من کلی ذوق میکردم اما نمیدونم چرا این نیکی ناغافل باز دست ما رو کرد تو حنا باز سرما خورد اما اینبار خیلی سرفه داشت شب تا صبح سرفه میکرد گلوش خشک بود و خس خس میکرد منم از غصه خوابم نمیبرد با سرفه های اون انگار دلم رو ریش ریش میکردن ساعت 4 بهش دیفن و سرما خوردگی دادم یه کم آرومتر شد و راحت خوابید من خوابم برد تا 8ونیم که مامانم اس داد که کی میرید مسابقه گفتم نیکی حال نداره نمیبرمش اما مامانم گفت شاید بچه ها رو ببینه روحیه بگیره نیم ساعت بعد بیدار شد و حاضرش کردم و رفتیم شالن یه کم خلوت بود کم کم بچه ها میومدن بعضیا ...
10 بهمن 1391

به ما خواب نیومده

دیروز خونه عزیز بودیم گفتم حالا که باباجی هست و نیکی سرش به بازی گرمه ظهری یه چرت نیم ساعته بزنم 30 دفه رفت اومد گفت مامان مامان آژو(آرزو) جیش نیکی جان پوشک داری الان بلند میشم میشورمت مامان مامان آژو جیش خوب بلندم کمیکرد بریم دستشویی شلوارمو دربیار پوشکمو دربیار آب رو باز کن آب بازی کنم خوب نیکی جتن 10 دقیقه است آب بازه بیا دستات رو بشورم بریم نیکی : باشه خوب نیکی جان 10 دقیقه است شیر آب بازه بذار دستات رو آب بکشم بریم نیکی : نه صابون خوب 60 بار که صابون نمیزنن پوستت خشک شد بریم؟ نیکی :باشه 3دقیقه بعد نیکی: مامان آژو جیش من: الان رفتی آب بازی صبر کن بلند شم بعد نیکی با صدای بلندتر: آژو آژو جیش(گریه الکی که یعنی پاشو)...
8 بهمن 1391

دختر قانع من

الهی واسه بچه قانعم بگردم چند روزه باباش رفته مسافرت کاری دلش تنگ میشه میگه بابا یا وقتایی که صدای در میاد فک میکنه باباش داره میاد منم میگم بابا رفته سرکار زودی میاد باشه؟ میگه باشه عسل هم نیست و رفته مسافرت نمیدونم دوریش رو چجوری حس میکنه که هی بهونه اونم میگیره و من میگم الان مدرسه است میگه باشه عزیز صبح میخواد بره سر کار و نیکی ازش جدا نمیشه عزی میگه پیش مامان بمون برم نون بخرم بیام میگه باشه الهی فدات شم ماددددددر
8 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد